|???? کتاب جیبی ???? |




"بسم الله الرحمن الرحیم"


سلام دوستان عزیز

از این که با من همراه شدی و می خوایی کتاب بخونی خیلی خیلی خوشحالم


امروز داستان زیبای " چند دقیقه دلت را آرام کن" رو شروع می کنیم

داستان عاشقانه

تعداد قسمت ها : 40 قسمت


کانال تلگرام و اینستاگرام کتاب جیبی رو هم دنبال کنید.

ممنون.

با سپاس از دوستان |بهشت گراف|


به نام خدا

قسمت اول

آقا باید بطلبه
.
.
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
.
اردوی زیارتی مشهد مقدس
.
چشم چهارتا شد
.
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
.
 از طرف بسیج دانشجویی
.
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم
.
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.
.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.
.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
.
-سلام اقا
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد
.
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم
.
-خوب نه!.میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه.کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! .
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم
.
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه.من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
.
-خواهرم نمیشه. در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه.چرا در و دیوارو نگاه میکنید.اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه
.
-بفرمایید بنده گوش میدم.
.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم.بگید رییستون بیاد
.
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم.کاری بود در خدمتم
.
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین

.
ادامه دارد
.

#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
INsTa:mahdibani72

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما:
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı @KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı



چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

قسمت سوم

تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
ولی از اتوبوس خبری نبود
خیلی دلم شکست.
گریه ام گرفته بود.
الان چجوری برگردم خونه؟!
چی بگم بهشون؟!
آخه ساکمم تواتوبوس بود
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس ن گفتم:
.
سلام. ببخشیدهنو حرفم تموم نشده بود که گفت:
.
اااا.خواهر شما چرانرفتید؟!
.
-ازاتوبوس جا موندم
.
-لا اله الا الله.اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنیداون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
.
-حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.
.
-متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
.
-وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم
.
-آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
.
-اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.
.
-نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید.
.
-قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.
.
-نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.
.
-اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.
.
-میگم نمیشه یعنی نمیشهیا علی
.
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم
.
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: .
لا اله الا الله.مثل اینکه کاری نمیشه کرد.بفرمایین فقط سریع تر سوار شین
.
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
.
هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم
.
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن.(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/)
.
.
 حوصلم سر رفت.
.
هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم.



یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده  برگشت و منو نگاه کرد.

یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم
.
آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند
.
توی مسیر.

#ادامه_دارد.

.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
INsTa:mahdibani72


برای گسترش کتاب خوانی ما رو به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı




نام کتاب:

چهل نامه کوتاه به همسرم


نویسنده :

نادرابراهیمی


کتاب چهل نامه‌‌ی کوتاه به همسرم» نوشته‌ی نادر ابراهیمی» است.
نادر ابراهیمی، یکی از برترین و معروف‌ترین خطاطان در زمان قدیم بود.

او کتاب چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم» را زمانی نوشته است که به تمرین خطاطی می‌پرداخته است.
وی در مقدمه آورده است: آن روزها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم،

حدود سال‌های ۶۳-۶۵، به هنگام نوشتن، در تنهایی،

در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن می‌پیچید و صدای سنتی قلم نی،

تسکین دهنده‌ی خاطرم می‌شد. غالبا به یاد همسرم می‌افتادم

که او نیز همچون من و شاید نه همچون من، اما به شکلی،

گه‌گاه و بیش از گه‌گاه، دل‌گرفتگی، قلبش را خاکستری رنگ می‌کرد

و می‌کوشیدم که به جست‌وجو در به امیدرسیدن به ریشه‌های گیاه بالنده

و سرسخت اندوه و دانستن این‌که این روینده‌ی بی‌پروا از چه چیزها تغذیه می‌کند.





آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما:
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı @KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı




به نام خدا

#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

قسمت دوم


-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
-لا اله الا الله
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
-خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.
-چشم خواهرم.ان شا الله اقا شمارو بطلبه
-خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین.رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید.باشه.ما منتظریم
-خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید.
.
.

یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست
-الو.بفرمایین
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
سلام خانم تهرانی شما هستین ؟!
بله خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده☺
فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد.
اصلا باورم نمیشد.هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم.
.
 تا فردا دل تو دلم نبود.
.
.
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین.
دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون
اینجا فهمیدم که جناب فرمانده #سید هم  هستند.
.
خلاصه روز اعزام شد.
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه.یه عده ریشو توی ماشین نشستن
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم.
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید.و اومد جلو:
-لا اله الا الله.
-خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ .
-هیچی اشتباهی اومدم.
-اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس.
-خیلی خوب. حالا چیزی نشده که.
-بفرمایین.بفرمایین تا دیر نشده.
ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه
اخه من تو اتوبوسم مینا
بدو بیا ریحانه.حذف شدی با خودته ها.از ما گفتن
الان میام الان میام
.سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود.
تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه
ولی.

#ادامه_دارد

.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
INsTa:mahdibani72

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما:
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı @KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı



چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

قسمت چهارم

توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
-آقای فرمانده پایگاه
.
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
.
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشه. باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش
.
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
.
-چی شدرسیدیم؟!
.
. -نه برای نمازنگه داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-کجا بیام؟!
.
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره
.
-لا اله الا الله.اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
.
-ممنون☺
.
-پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
.
 ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه.آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
.
من؟! نه.نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
.
چشم چشمالان میام.ببخشید معطل شدید.

سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه
.
بالاخره.

ادامه دارد.

#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
INsTa:mahdibani72

برای گسترش کتاب خوانی ما رو به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı


چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن


قسمت پنجم


 بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.
آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد
_زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:
_براتون مسافر جدید آوردم.
.
_بله بلههمون خانمی که جامونده بود.بفرمایین خانمم☺
.


نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد
.
محیط خیلی برام غریبه بود
.
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه
.
دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام.
.
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.
.
دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
.
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
.
-خانمی اسمت چیه؟!
.
-کوچیک شما سمانه
.
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
.
-اسم شما چیه گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه
.
-خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم☺
.
-اما من ناراحتم
.
-اااااخدا نکنه .چرا عزیزم.
.
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها
.
-یا خدا.عجب غلطی کردیم پس.همون تسبیحتو بزن شما
.
-حالا چه ذکری میگفتی؟!
.
-داشتم الحمدلله میگفتم.
.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
.
-اره
.
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
.
-چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
.
-آهاااننفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود
.
-و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
.
چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن.یه ذره آروم تر.





ادامه دارد.

.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
کپی بدون ذکر منبع ممنوع⛔
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
INsTa:mahdibani72


برای گسترش کتاب خوانی ما رو به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı



#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن


قسمت ششم
.
_چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن.یه ذره آروم تر .


من یه چشم غره بهش زدم
سمانه هم سریع  گفت
_چشم چشم حواسمون نبود
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺
.
-اااا.خوب به سلامتی
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.
بالاخره رسیدیم مشهد
.
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و 


وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
_خوب عزیزان.اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-همین؟!
.
-چی همین؟!
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!
.
-اره دیگه حسینیه هست دیگه
.
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جااین همه هتل
.
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
.
-باشهه .
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!
.
-وااا خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!
.
-بخورشخوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
.
-اها.خوب همونجا میزارم دیگه
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه  کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما.خشگل شدم
.
-آره عزیزم.خیلی خانم شدی.
.
-مگه قبلش اقا بودم ولی سمی.میگم  با همین بریمبرای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.
.
-امان از دست توبزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
.
-ولی خوب زرنگیا.چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما
.
-نه به جان تو. اصلا بیا عوض کنیم
.
-شوخی میکنم خوشگلهجدی نگیر
.
-منم شوخی کردموالاچادر خوبمو به کسی نمیدم که
.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و  فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم.
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد ☹
.

.
ادامه دارد
.

نویسنده #سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
Insta:mahdibani72


برای گسترش کتاب خوانی ما رو به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı



#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

           قسمت هفتم


ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.

.

(اوجه بهشته حرم امام رضا/ زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد
.
سمانه تعجب کرده بود
.
-ریحانه حالت خوبه؟!
.
-اره چیزیم نیست
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه☺
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره☺
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
.
_هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و.هست
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم  بخون.
.
-اخه من که زیادعربی خوندن بلدنیستم
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
-سمانه؟!
.
-جان سمانه
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
.
-دروغ چرا.همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم
.
-اوهوممیدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودمولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه.ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
.
-میخوام بخونم ولی
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟

     ادامه دارد

نویسنده؛ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع
InsTAgRam:MaHDibaNi72


برای گسترش کتاب خوانی ما رو به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı



#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن


قسمت #هشتم


-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم. تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!


-چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون.
.
سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم
.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشمنمیدونم
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم  که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم


فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟؟
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم.باشه
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودمداشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگیپیامی چیزی؟!
.
-من باید زنگ میزدم یا تواخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی
.
-حوصله چک کردن ندارم☹
.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی.آدمن دیگهولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
.
- بی مزهحالا چه خبراخوش میگذره
.
- بد نیست جای شما خالی
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
.
- کدوم؟!
.
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره



ادامه دارد .


#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع
insta:mahdibani7۲



شما هم سهمی در گسترش کتاب خوانی داشته باشید و ما را به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı




چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

قسمت نهم


_احسان دیگه. باباش کارخونه داره
.
-اها اها اون تیره برقهخوب چی؟؟
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
.
-ندادی که بهش؟!
.
-نه.گفتم اول باهات م کنم
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری
.
-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت
.
-خوش به حال مامانش
.
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد.فعلا کاری نداری؟!
.
-نهخدافظ
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت  گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
 سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.
_ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
_باشه. باشهالان میام.


وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.
زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:
_سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
_نه. اکیه همه چیالان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!
.
که اقا سید گفت
_بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
_نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله.
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد
_هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت _ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتیداز اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم
_قبول میکنم
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:
_دیدین گفتم.
.
 اقا سید بهم گفت
_مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه


.
ادامه دارد


#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع
InSta:MaHDibaNi72



شما هم سهمی در گسترش کتاب خوانی داشته باشید و ما را به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı




چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

قسمت نهم


_احسان دیگه. باباش کارخونه داره
.
-اها اها اون تیره برقهخوب چی؟؟
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
.
-ندادی که بهش؟!
.
-نه.گفتم اول باهات م کنم
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری
.
-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت
.
-خوش به حال مامانش
.
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد.فعلا کاری نداری؟!
.
-نهخدافظ
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت  گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
 سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.
_ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
_باشه. باشهالان میام.


وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.
زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:
_سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
_نه. اکیه همه چیالان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!
.
که اقا سید گفت
_بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
_نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله.
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد
_هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت _ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتیداز اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم
_قبول میکنم
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:
_دیدین گفتم.
.
 اقا سید بهم گفت
_مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه


.

ادامه دارد


#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع
InSta:MaHDibaNi72



شما هم سهمی در گسترش کتاب خوانی داشته باشید و ما را به دوستاتونم معرفی کنید.

آدرس کانال تلگرام و اینستاگرام ما
ılıl|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅llı
@KetabeJiby ıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=̲̅̅|̲̅̅ılı


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها